کسی نبود، جز انبوه آدمهایی که وول میخورند و راه میرفتنند و ساکت بودند. اسماعیل اما، کسی را نمیدید. همینطور زل زده بود به جمعیت. دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و دو چشم درشت آبیاش را به جمعیت دوخته بود.
اسماعیل فکر کرد برود وسطط مردم، نفسش بگیرد، داد بزند، هورا بکشد، زیر دست و پا لگدمال شود، استخوانهای کتف و سینهاش صدا بدهد، بعد، محثل چیزی که یک دفعه از باریکهای به فضای وسیعی راه پیدا میکند، بیفتد توی یک دشت باز که سبز و خرم باشد، کبوتر و گنجشک داشته باشد، آسمانش آبی باشد، بادی بوزد و نفسش تازه شود. آن وقت، یک نفر را پیدا کند، دستش را بگیرد، گوشهای بنشیند، آهسته حرف بزند، صدایش را زیر و بم بدهد، بغضش را بترکاند و همین که حرفهایش را زد، همان وسط درشت، یک کلوخ بزرگ پیدا کند و زیرش بگذترد و دراز بکشد، بوی علف استشمام کند و گوشش را به جیک جیک گنجشکها بسپارد.
اسماعیل حالا لبخند میزد
- فقط یک نفر!