کریستی تیت که به آسمان آبی زلزده بود، گفت: «به نظرت امروز فوقالعاده نیست؟ از اینکه قرار است تمام هفته را اینجا بمانی خیلی خوشحالم ریچل!»
کریستی روی چمنهای حیاط پشتی خانهشان نشسته بود و همراه بهترین دوستش ریچل واکر با گلهای مینا گردنبند درست میکرد. پِرل، بچه گربهی سیاه و سفید او هم وسط چمنها زیر نور خورشید لم داده بود و چرت میزد. کریستی یک گل مینا چید و گفت: «میدانی ریچل؟! فکر میکنم امروز جان میدهد برای...»