دخترک مثل صدفِ مروارید میدرخشید، چشمهایی عجیب زیبا و بینظیر، موهای انبوه و سرکش او که بهزور زیر یک روسری کوچک مهار شده بود و از همه مهمتر رنگ بشرهی چهره او هوشربا بود. خانم شریف گفت، دختر خانم ما نباید اسم فرشتهی نیکوکاری که با یک کاسه آش خوشرنگ و بو، مثل الهه رحمت از در وارد شده بدانیم؟ دخترک گفت ایداد و بیداد راست میگویید من مقصرم باید هم سلام میگفتم و هم خودم را معرفی میکردم، من هیچیک از آن دو کار را نکردم، ولی حالا انجام میدهم، اول سلام، و بعد ترمه هستم، ترمه فاخر! و فردوس گفت: شکی در گرانبها و فاخر بودن ترمهی وجودت نیست، اما آیا آن دو کلمه بهم چسبیده و پشت سر هم هستند؟ دخترک گفت: خانم شریف شوخی میکنید، خوب همهی آدمها اسم کوچک و نام خانوادگی دارند، اسم من هم ترمه و فامیلیام فاخر است. فردوس گفت عجب سلیقهای برای تکمیل هر دو قسمت بکار رفته، بهمامان و بابا سلام رسانده و حُسن انتخابشان را از طرف من تبریک بگویید. تازه ترمه متوجه شد که مقصود خانم شریف چه بود. با خندهی دلنشین و صورت شاد و زیبایش دل فردوس را نور باران کرده بود، خصوصا موقع خداحافظی که چهره با طراوتش را برای بوسیدن خانم شریف بهصورت او چسباند، و مهر دو عالم را از خود بهقلب او منتقل کرد و رفت. فردوس در اثر برخورد محبتآمیز و دوستانه ترمه چنان شاد مینمود که نه انگار نیم ساعت قبل از آن قلبش از شدت اندوه نزدیک بهانفجار بود، رنگ صورتیو صدفی چهره خوش آب و رنگ ترمه افسردگی و دلتنگیهای مِه و ابر خاکستری و سفیدی را که در گستره نگاهش تا بیکران کشیده شده بودند از بین برده و به جای آن انعکاسی از شکفتگی غنچه وجود دخترک جانشین شد.
کلیشه ی رمان های ایرانی.یه دختر خوشگل و ماه که همه بهش حسودیشون میشه...مهمولا هم فامیلی که از قضا خیلی خوش تیپه از خارج میاد و عاشق هم میشن و بقیه ماجرا...این آقای عاشق فقط ویژگی هاش عوض میشه.یکم از این فازا بیایید بیرون تورو خدا آبروی داستان نویسی فارسی رو نبرید حداقل