ارخانهی سیگار. خوان خولیان:تعدادی کتاب همراه دارد. آنها را با بندِ چرمی بسته است.
چچه:وارد میشود. او یک لنگه کفش پوشیده و لنگهی دیگر را در دست گرفته است.
چچه:اومدهین کسی رو ببینین؟
خوان خولیان:اومدهم افلیا:رو ببینم.
چچه:افلیا:هنوز نیومده. من میتونم کمکتون کنم؟
خوان خولیان:به من گفتهن حدودِ همین ساعت اینجا هستن.
چچه:الآن دیگه باید برسه. میتونم کمکتون کنم؟
خوان خولیان:نه، متشکرم. منتظر میمونم.
چچه:چیکارهای، قصهگو؟
خوان خولیان:بله، قصهگوام. تازه از جزیره اومدهم. امروز اولین روزمه...
چچه:اگه پی کار میگردی، ما استخدام نداریم...
خوان خولیان:نه، من... من قصهگوی جدیدم. دونا افلیا...
چچه:شنیدم. تازه رسیدهی و من دارم بِهِت میگم استخدام نداریم...
خوان خولیان:خُب، تصور میکنم شما استخدام نمیکنین برای اینکه سینیورا افلیا...
افلیا و دخترهایش وارد میشوند.