ماهور! معمولاً آنهایی که به تو نزدیکترند تو را کمتر میشناسند. شاید بدانند توی خواب حرف میزنی، تنبک را به دف ترجیح میدهی، هیچ غزل یا ترانهای را نفله هیچ ریتم لنگی نمیکنی یا چه میدانم چایت را داغداغ سر میکشی؛ اینها را که توی زندگینامهها هم میتوان خواند. تو هم ماهور اگر مرا میشناختی، اگر مرا خوب میشناختی هیچوقت آن لیلی و مجنون سر به هوا را سر وقت من نمیفرستادی. به قول خودت تابلو بود. انکار کردند، اما پیدا بود تو فرستادیشان. کافی بود گوشی را بین گوش و شانهات میگذاشتی، در آینه روبروت خیره میشدی به دو سه چین ظریف زیر چانه و چند شماره میگرفتی و غربت صدات را در جان من جاری میکردی، آنوقت چی بود که بخواهی و من نگویم!