بربلندای نگاه، دزدانه ایستاده بودم. تماشای طلوع خورشید شب در میان ازدحام ستارگان که با صورتی خندان، چشمکی زیرکانه را نثار زمینی ها می کردند. تماشایی بود. گویی اهالی کوی راز را به ضیافتی آسمانی فرا می خوانند. هوشیار بودم، مهتاب در بهترین وضعیت خود قرار داشت. پیامبر شب، پیام آورد، پیغامی از تو که در آن سوی پهنای زمین به تماشا نشسته بودی، به نشانه سلام لبخند زدی. به دنبال آن پاسخ من، ماه زیبا قاصد خنده هایمان شد. قهقهه های مستانه من و تو دل آسمان را شکافت، ستارگان شنیدند شیدایی ما را و بر این شیدایی شادمانه گریستند.