خودکشی همواره جمعیت زیادی را برای تماشا جلب می کند. مردم هجوم می آروند. در را به شدت می گشایند و سپس محتاطانه پشت نیمکت های کلیسا به صف می ایستند. گویی نظم و انضباط خاصی دارند زیرا خودکشی همه را محتاط می کند. کاش همه در خانه خود می ماندند.
در محوطه کلیسا ایستاده ام و در انتظار ورود اتومبیل حامل جسد بسر می برم که قرار است از گریفیت وی بیاید. تام به دنبال امیلی به ردیف نیمکت ها می رود. ربه کا در کنار من ایستاده است ود ستم را رها نمی کند. خوشحالم که در میان این افراد غریبه و دوست که چهره ام را می بینند ولی سلام نمی کنند یا دست کم هنوز نکرد ه اند با بچه ها سرگرم شده ام. امیلی هم می آید. آنها را همراه پدرشان می فرستم تا با هم به انتهای راهرو بروند.