مارتای" چهل ساله، نانوایی كوچكی داشت كه بیشتر وقت خود را در آن میگذراند. یكی از مشتریان همیشگی مارتا، مردی میانسال بود كه همیشه دو قرص نان بیات میخرید. مارتا همیشه نسبت به او احساس ترحم میكرد. روزی به طور اتفاقی مارتا متوجۀ رنگی بودن انگشتان مرد شد و دریافت او نقاش است. او در عالم رویا مرد را میدید كه روبهروی تابلوی نقاشیاش نشسته و نان بیات میخورد. با وجود این، مارتا جرات نداشت به مرد خوراكی هدیه كند. تا این كه روزی به طور پنهانی كمی كره لای نان مالیده و آن را در پاكت مرد قرار داد، اما هنوز مدتی نگذشته بود كه به همراه جوانی بازگشته و به شدت و با عصبانیت با مارتا بحث كرد. بعد از رفتن او جوان برای او شرح داد كه مرد، سه ماه بر روی نقشۀ جدید شهرداری كار كرده بود. این نقشه طرحی رقابتی بود كه مرد هر روز آن را با مداد میكشید و برای پاك كردن آن به خمیر نان خشك نیاز داشت و آن روز، درست در لحظۀ تمام شدن طرح، كرۀ میان نان تمام طرح را از بین برده بود. "نان زنان افسونگر" یكی از چندین داستان مجموعۀ حاضر است. برخی دیگر از داستانها عبارتاند از: اتاق مبله؛ نیویوركی شدن؛ مثلث اجتماعی؛ آخرین برگ؛ هدیۀ شعبدهبازها؛ و كارت بهاری.